تصادف
نوشته: فواد مرعی
ترجمه: د. فاطمه پرچگانی
در حالی که داشتم راههای پر پیچ و خم را برای رسیدن به
روستای خود طی می کردم، روزهای گذشته ام در برابر
چشمانم پدیدار شد. روستایی که از زمان نوجوانی ام، آن
را ترک کردم... از میان آنهایی که به سمت روستا می
رفتند، با اشتیاق گذر گردم. اشتیاق از دیده هایم به
سوی پهنای صاف روستا می دوید. از هر نگاهی، شاخه ای از
عشق می چیدم و با هر زمزمه ای آغوشی از مهربانی می
کاشتم...
اکنون این منم که بازگشته ام، اما بسیار دیرتر از آنچه
انتظار می رفت. بدون جامه دانم برگشته ام. بر عصایی
تکیه می کنم که با زخمی همیشگی خو گرفته است، زخمی که
درمان نمی شناسد.. راه می روم، چیزی نمی بینم جز شکسته
شدن سایه ام بر روی آسفالت شکافدار.. صدای هلهله و
تکبیر در عمق گوشم چنان طنین انداز می شود که گویی
صدای طبل از دور شنیده می شود. و من جز رهگذری که پیش
نویس پاره پاره روزانه اش را در دست دارد، نیستم.
رهگذری که در لابلای سطرهای تهی، گذشته را می جوید.
احساس می کنم وارد روزگار دیگری شده ام. روزگاری که
روزهایش در خیالم پنهان شده است. آن را با خاطراتم می
ریسم و در گوشه آن می خزم. روزهایم می گذرد بدون آنکه
آنها را زندگی کنم. در لحظه های سوزش درونی ام... از
روزی که جبهه و سلاح را ترک گفته ام، گویی دنیایم
زندگی اش را از دست داده!..
به خانه ویران شده مان رسیدم. چه زیبایند خانه هایی که
در گوشه های آنها رویاهامان را پنهان می کنیم، غم
هایمان را بر روی دیوارهایشان به نقش می کشیم، در
باغچه هایشان، نهال هایی از خوشبختی می کاریم، و گل
هایی از امید.. قادر به انجام کاری نبودم جز آن که به
ویرانه آن چشم بدوزم. ویرانه ای که گیاهان و گل های
وحشی از لابلای آن سر بر آورده اند. در هر نگاه،
دلتنگی در سینه ام گل می کند..
به سنگی که زیر درخت خشک شده در باغچه قرار داشت نزدیک
شدم و دستم را به آرامی دراز کردم تا آن را از جایش
بلند کنم. از زیر آن تسبیح و انگشتری را خارج کردم که
روی آن حک شده بود: "خدایا مرا در پناه سپر محکمت قرار
ده، که هر آن که را تو بخواهی در پس آن حفظ می کنی".
به محض این که آنها را لمس کردم، طوفان درد به قلبم
هجوم آورد و اشک اندوه از چشمانم سرازیر شد؛ چه سخت
است بازگشت بدون عزیزان... چه مخوف است جاده ای که
خارهای تنهایی در آن روییده، و چون حصار سکوت، روح را
فرا گرفته است. پیش از پسر عمویم "عمار" به اینجا
رسیدم اما می دانم در شرطی که چهار سال پیش با هم
بستیم برنده نخواهم بود. در آخرین ماموریت که بودیم،
به خاطر زخمی که مانع از ادامه جهادم شد، شماتتم می
کرد..
چهار سال پیش، ماموریتی بر دوش من و عمار گذاشته شد؛
ماموریت زیر نظر گرفتن یکی از پایگاههای مشترک بین
دشمن اسراییلی و مزدوران پلید وابسته به لحد در
روستایمان.. ماموریتمان ده روز به طول انجامید. هنگام
عقب نشینی ما، هواپیماهای جنگی اسراییل در ارتفاع کم
به پرواز درآمدند. چاره ای نبود جز این که به مکانی
نزدیک به خانه نیمه ویرانمان پناه بریم.. در گرگ و میش
شب، عمار اصرار کرد که پیش از عقب نشینی کامل به خانه
برود. هواپیماها پرواز خود را کاهش داده بودند. با
احتیاط شدید به خانه نزدیک شدیم، وقتی رسیدیم، انگشترش
را درآورد و به همراه تسبیحش زیر یک سنگ گذاشت و رو به
من گفت:
- "هر یک از ما که پیش از دیگری به اینجا برسد و آنها
را بردارد، زودتر به شهادت دست خواهد یافت".
از این کارش شگفت زده شدم، به ویژه که زمان و مکان،
اصلا برای چنین کاری مناسب نبود. به او گفتم:
- "اگر اینجا بمانیم، دیگر نخواهیم توانست از آن خارج
شویم".
از او خواستم که به سرعت و پیش از پرواز دوباره
هواپیماها در ارتفاع کم، عقب نشینی کنیم.. نگاهی به من
کرد و گفت:
- "نمی دانم چرا احساس می کنم این آخرین باری است که
خانه مان را می بینم. پس بگذار اندکی از گذشته
زیبایمان را به خاطر بسپارم.. می خواهم پیش از این که
خاطره هایمان در داخل خانه بمیرند، چیزی را در آن به
یادگار بگذارم که با آن انس بگیرد.. ببین چگونه کودکی
مان با سیم هایی از نبودن و گم شدن احاطه شده.. آه..
چه قدر از خدای متعال خواستم که برای یک بار هم که شده
به خانه مان بازگردم. خیلی زیباست که خانه مان، باقی
مانده جسم ما را در خود جای دهد.. پاره های جسدمان
را.. اینطور نیست؟!".
با لحنی تمسخر آمیز پاسخ دادم:
- "احساس می کنم این لحظه های آخر زندگی ماست..".
همچنان به حرف زدن با اصطلاح های خاص خود ادامه می
داد. چقدر به خاطر نوع حرف زدنش به او رشک می بردم!:
- "خاطرات، عطری است که از گلهای گذشته برمی خیزد، در
آن هنگام که نسیم شوق در روح متروکمان وزیدن می
گیرد..".
مسیرمان را در راه های ناهموار ادامه دادیم. در آن شب
سیاه ظلمانی، هر از گاهی نور افکن هایی پرتاب می شد و
جنگلهای غرق شده در تاریکی را نورانی می کرد.. گروهی
که در انتظار ما بودند، از ما دور نبودند و ماموریتمان
در نهایت آرامش و موفقیت در حال پایان بود، اما ناگهان
حادثه ای غافلگیر کننده رخ داد؛ موشکی در نزدیکی ما
فرود آمد و من و عمار زخمی شدیم. دیگر نفهمیدم چه شد و
پس از حدود دو هفته کما، بیدار شدم و خود را در
بیمارستان یافتم. نخستین کسی که دیدم، عمار بود.. در
کنارم نشسته بودم، دستم را در دستش گرفته بود و آیاتی
از قرآن کریم را تلاوت می کرد، اما چشمانش در زیر
باندهایی قرار گرفته بودند که روشنایی دیده اش را برای
همیشه پنهان کردند...
در میان آه و اندوه، خودرویی در برابر خانه مان
ایستاد. عمار به همراه یک دوست مبارز از آن پیاده شد.
اندک اندک نزدیکتر آمد و ناگهان ایستاد، گویی وجود مرا
حس کرد. با خنده گفت:
- "از من جلو زدی؟! از کی اینجا هستی؟".
- "از صبح..".
نزدیک شد و در کنارم نشست. دستش را به سمت دستم دراز
کرد:
- "هیچ یک از ما پیش از دیگری به سمت شهادت نخواهد
رفت".
- "این زمان است که از ما پیشی گرفت".
مشتی خاک را برداشت، آن را بویید و گریست:
- "به آن گودال ها بگو مرا سرزنش نکنند، به آن کوه ها،
آن خاک، آن درخت و آن صخره، بگو که مرا ببخشایند. بگو
که من از روی خستگی ای که بر شانه هایم سنگینی می کرد،
آن ها را ترک نکردم. عشقم نسبت به آن ها هم خاموش
نشده، این عشق هنوز در درونم زندگی می کند. به آن زمین
بگو که، قلب من است که از طریق آن می بینم. به زمین
بگو که اگر دیده گانم خاموش شده اند، با حواس خود،
میان برهای آن را می بینم و با قطب نمای خود در راه
پیش می روم. نبض من، راه را به من نشان می دهد.. از آن
بپرس، چرا در آن لحظه ای که جسمم بر روی زمین افتاد و
در خون غرق شد، روحم را در آغوش نکشید؟ آیا فکر می کند
شایستگی مردن در میان ذره های خاک آن را ندارم؟ نکند
به خاطر گناه های بسیارم مرا رد کرد؟! و چشمانم را
گرفت زیرا در گوشه و کنار آن راه می رفت و دیده اش را
به مرزهای مقدس آن می دوخت و نسبت به او مخلص بود! از
آن بخواه که مرا ببخشاید اگر صدایم را و نجواهایم را
از دست داده ام، اما هیچ گاه آن را ترک نکرده ام و
جایی جز آن ندارم.. آن محورها در درون من خانه کرده
اند.. آه که چه قدر تصویر پیروزی زیباست.. این پهنای
رنگی از آن کیست؟ این آسمان از آن کیست؟ این عشق از آن
کیست؟!".
او را در آغوش گرفتم و گفتم:
- "تنها از آن چشمان توست عمار!.. این پهنا تنها از آن
توست".