خدا تو
را ببخشايد.
خدا تو را ببخشايد.
نوشته: فواد مرعي
ترجمه: د. فاطمه پرچگاني
وقتي مادرش او را ديد که با خشونت بر درخت انجير ضربه
مي زند، سرزنشش کرد.. با ميله اي آهني و زنگ زده ضربه
هاي پياپي بر درخت مي زد. برايش دشوار بود که ببيند
خون سفيد از زخمهاي باز تنه درخت جاري است. از او
پرسيد که چرا عصباني است، و ناگهان متوجه شد که طي
هفته جاري همواره در لاک خود فرو رفته بود. هيچ چيز
نگفت. ميله را به کناري پرت کرد، نگاهش را از مادرش
دور کرد و وارد خانه شد. پيدا بود که نمي خواهد
چشمهايش با چشمهاي مادرش روبرو شوند تا مادرش حجم
نگراني را که در چشمانش لانه کرده، نبيند. او اکنون
سيزده ساله است اما چنان پسري هيجده ساله رفتار مي
کند.
موج نگراني به دل مادرش سرايت کرد. به طور قطع اتفاقي
براي اين پسر افتاده که بايد آن را دانست. در دل گفت:
"او چيزي را از من و پدرش پنهان مي کند". سپس منتظر
بازگشت همسر کدخدايش به خانه شد. يک فنجان شير داغ
آماده کرد و نزديک پسرش گذاشت. پسرک صورتش را در پس
کتاب پنهان کرده بود و در حال خواندن بود. نخواست با
پرسش هايش، آزرده خاطرش کند.
شب هنگام، اعضاي خانواده بر سر سفره شام گرد آمدند اما
هيثم حاضر نشد. مادرش صدايش کرد اما او پاسخ داد که
ميل به غذا ندارد. مادر، نگاهي پرسش آميز به همسرش کرد
و او با گوشه لب اشاره اي کرد. مادر از جايش برخاست و
نزد پسرش رفت که در آستانه حياط پشتي خانه نشسته بود.
نور اندکي از کناره در مي تابيد و آنجا را تا حدي قابل
ديدن کرده بود. مادر گفت:
- گمان مي کنم اتفاقي افتاده. مي تواني به من بگويي چه
شده؟
- از پدر بپرس. او بهتر مي داند.
چنان با لحن قاطع اين سخن را گفت که مادر شک نکرد که
اتفاق مهمي افتاده که او از آن بي خبر است. از اين رو،
با قاطعيت و چالش طلبي گفت:
- ولي من مي خواهم از تو بشنوم. عادت کرده ام که هميشه
با صراحت حرف بزني.
- من ديدم که او با مزدوران حرف مي زند.
- چه اشکالي دارد؟! او کدخداست. بايد با همه حرف بزند.
- اما سخن گفتنش با آنان بيش از حد دوستانه بود. ديروز
ديدم که يک پاکت بزرگ به مسوول آنان داد.
- نکند به پدرت شک کني!
مادر، اين جمله را که گفت بغض کرد. اگر آن مکان نيمه
تاريک نبود، هيثم مي توانست ببيند که چگونه چهره مادر
دگرگون شد. در کنار او نشست و سکوت کرد. غافلگير شده
بود و قدرت سخن گفتن نداشت. به پسرش چه بگويد؟ خود نيز
به تازگي دريافته بود که همسرش از هر گونه سخن عليه
اشغالگران و مزدوران خودداري مي کند. چرا فارس؟ چرا
اين قدر احمقانه وارد اين لانه مي شوي؟ اين کارها از
آن ما نيست. اگر فرزندان بزرگترمان قضيه را بفهمند چه؟
احمد و مصطفي و علي که در بيروتند چه؟
ناگهان از ميان انبوه نگراني اش به خود آمد. فرزندش را
به سينه فشار داد و در گوشش زمزمه کرد:
- از تو مي خواهم که اين موضوع را به من واگذار کني.
بايد اين موضوع را تا چند وقت فراموش کني. قول بده که
فراموش خواهي کرد!
- نمي توانم.
- تلاش کن. راه ديگري براي درست کردن اوضاع نمي شناسم.
- باشد، سعي خواهم کرد.
- بنابراين بلند شو و همراه من بيا تا شام بخوريم.
کاملا عادي رفتار کن.
روز بعد، درگيري کلامي بين کدخدا و همسرش رخ داد که
فرزندان از آن بي خبر بودند. اما آنان اندک اندک متوجه
شدند که اتفاقي بين پدر و مادرشان در حال رخ دادن است.
ديگر خبري از سخنان تعارف آميز و محبت آميز بين دو طرف
نبود و به جاي آن، نگاه هاي خشم آلود و نفرت بار بين
دو طرف رد و بدل مي شد. هيثم بيش از بقيه تحت تاثير
اين موضوع قرار گرفته بود. پيش از آن که تعطيلات
تابستاني پايان يابد، کدخدا، خانواده اش را با تصميم
قاطع خود غافلگير کرد:
- همه به بيروت خواهيد رفت. آپارتماني در آنجا اجاره
کرده ام. همه خانواده در آنجا ساکن خواهند شد. همانجا
هم به مدرسه خواهيد رفت، اما من اينجا مي مانم.
مادر با شگفتي تمام به او چشم دوخته بود و تلاش مي کرد
جلوي اشک هايش را بگيرد:
- واقعا راست مي گويي؟! باور نمي کنم که چه بر سر ما
مي آيد. خدا تو را ببخشايد!
سه ماه پس از رفتن خانواده به بيروت، تحولات مهمي رخ
داد. برخي افراد که از جنوب اشغال شده مي آمدند، خبر
دادند که مقام هاي رژيم اشغالگر کدخدا را به اسارت
گرفته اند زيرا احتمال مي دهند وي با مقاومت اسلامي
همکاري کرده باشد. در آن لحظه اي که دو جوان بر در
خانه آنان آمدند و اعلام کردند که مسوولان مقاومت،
آماده سرپرستي خانواده اين اسير مقاومتند، همسر کدخدا
به گريه افتاد. هيثم هم گريست!