تنها برای چشمانت
نوشته: سرين ادريس
ترجمه: د. فاطمه پرچگانی
سامر توپ را شوت کرد. اسعد نتوانست جلوی آن را بگيرد و
توپ وارد دروازه شد. بچه ها يک صدا فرياد زدند:
- گل!!!
بدون داور بازی می کردند. هر يک از آنان خود را بازيکن
و در عين حال داور به شمار می آورد. عادت کرده بودند
در روزهای تعطيلات تابستان در اين زمين بازی کنند.
تماشاچی ها هم عبارت بودند از رهگذران و يا کسانی که
در بالکن خانه هايشان نشسته و چي يا قهوه می نوشند.
اين صحنه به يک صحنه هميشگی تبديل شده که مردم عادت
کرده اند در روستاهای جنوب ببينند. مردمی که بيشترشان
از شهرها آمده اند تا تعطيلات تابستان را در
روستاهايشان سپری کنند.
اما در آن روز، اين صحنه شاهد يک حادثه غير عادی بود.
سامر در حال عبور از جاده بود تا توپ را از آن طرف
بياورد. در آن لحظه يک خودروی گشتی وابسته به ارتش
اشغالگر با سامر برخورد کرد. سامر بر زمين افتاد و بی
حرکت ماند. در چند لحظه، شماری از مردم در جاده گرد
آمدند اما خودروی گشتی راه خود را ادامه داد و به
نيروهای خود آماده باش داد. يک نظامی اسراييلي از شيشه
خودروی جيپ پديدار شد و از مردم خواست از مقابل خودرو
کنار بروند. در آن زمان، نظاميان اشغالگر از ساکنان
شهرها و روستاهايی که به تازگی اشغال کرده بودند،
هراسی نداشتند... تا اين که به بيروت رسيدند.
يک خودروی غير نظامي از راه رسید و پسرک را به همراه
عمو و برخی نزديکانش به بيمارستان منتقل کرد. پدر سامر
به هنگام وقوع تصادف در خانه نبود. وقتی خبر را شنيد
فورا راهی بيمارستان شد. چند ساعت بعد، پزشکان اعلام
کردند که پسرک در اثر خونريزی مغزی در کما به سر می
برد و بايد تا زمانی نامعلوم در اتاق مراقبت های ويژه
بماند. اين تصادف چون ضربه ای سنگين بر پدر و مادر
سامر فرود آمده بود. او تنها فرزند خانواده بود و
نتوانسته بودند جز او فرزند ديگری داشته باشند. آنان
از کانادا به سرزمين پدری خود آمده بودند تا تعطيلات
تابستانی را در آن بگذرانند. پس از سه هفته رنج و
نگرانی، اعلام شد که پسرک جان خود را از دست داده است.
مادر، به هنگام دريافت خبر، از هم فرو پاشيد، اما پدر
در حالت ناباوری قرار داشت. پيکر پسرک در خانه پدر
بزرگش کفن شد و به سمت جايگاه ابدی اش در مقبره روستا
تشييع شد.
خانواده پسرک به عزا نشست و تسليت گويندگان به خانه
آنان رفت و آمد می کردند. تدابير برگزاري مراسم شب هفت
هم به شکلي مناسب با اندوه بزرگشان آماده شد. پدر سامر
تلگراف هايی از طرف دوستانش در کانادا دريافت کرد که
به وی تسليت می گفتند. مدير شرکتی هم که وی به عنوان
مهندس در آن کار می کرد، پيام تسليتی برای او فرستاد.
خواب به چشمانش نمی آمد. پس از آن که همه به خواب می
رفتند، از رختخواب خود خارج می شد. در بالکن می نشست،
سيگار می کشيد و قهوه می نوشيد. ساعت چهار بامداد در
آن شبی که برای برگزاری مراسم شب هفت آماده سازی می
کردند، خانه را ترک کرد. تفنگ شکاری را با يک دست
گرفته بود و در دست ديگرش، کيسه ای متوسط حمل می کرد.
خودروی اجاره ای اش را سوار شد و به سمت خارج روستا به
راه افتاد. بعد از نيم ساعت و اندی خود را در مرز با
فلسطين يافت. خودرويش را در بيشه ای نزديک جاده متوقف
کرد. از تپه ای بالا رفت و بين صخره ها و خارها پنهان
شد. دو ساعت صبر کرد تا اين که يک اتوبوس بزرگ حاوی
نظاميان اسراييلی از راه رسيد. آنان از مکان خدمت خود
در يکی از مناطق لبنان باز می گشتند.
به نظر می رسيد از اعتماد به نفس بالايی برخوردار است.
به ياد آورد که بارها مدال هايی در مسابقات تيراندازی
دريافت کرده است. علاوه بر آن، از دوران کودکی اش،
همواره به شکار می رفت.
راننده را نشانه گرفت. وقتی اتوبوس به نزديک ترين
فاصله رسيد، تيری را شليک کرد و تيرهای ديگر نيز پشت
سر آن شليک شدند. مشاهده کرد که اتوبوس با سرعت از
مسير خود منحرف شد و سپس با صخره ها برخورد کرد و صدای
بسيار قوی به گوش رسيد. سپس چند بار غلت خورد و به پشت
ثابت ماند.
به آرامی سوار خودرويش شد و موتور آن را روشن کرد.
نوار تلاوت قرآن توسط عبد الباسط عبد الصمد را داخل
دستگاه ضبط صوت گذاشت و به سوی روستايش به راه افتاد.
در حسينيه روستا بين اعضای خانواده اش نشست و از تسليت
گويندگان استقبال کرد. بيش از هر زمان ديگری به خود
اطمينان داشت. تصميم گرفت کارهای زيادی را در آينده
انجام دهد.